ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

ماشین بازی

عزیزدلم ، دیروز 24 تیر دیدم ، از باباروزبه که باهات ماشین بازی میکنه یادگرفتی موقع ماشین بازی با دهنت صدای ماشین درمیاری.کلی خندیدم و بوسیدمت. عشق من،یکی یکدونه من الهی قربونت برم ای لیا پسرم نمیدونی چقدر حالم بده و ناراحتم که میخوام چندروز تنهات بذارم.آخه شبها چه جوری کنار تو نباشم و دستای کوچولوتو موقع خواب نگیرم توی دستم .......... ...
25 تير 1392

باباروزبه اومد

دیروز عصر (یکشنبه 23 تیر)باباروزبه اومد. این دفعه خیلی جالب پریدی تو بغل بابا و بیرون نمیومدی. وقتی باباروزبه گذاشتت پایین تا بره لباسشو عوض کنه ، کلی گریه کردی و تا بابا اومد دستاتو باز کردی یعنی بغلم کن.از اینکه اینقدر به بابا روزبه وابسته ای ، احساس آرامش کردم چون مجبورم چندروزی پیشت نباشم عزیزم. عصر هم با مادرجونت رفتیم پاساژ بوستان و برات چند تا سی دی جدید و 2 تا اسباب بازی از شهرکتاب گرفتم تا وقتی نیستم باباروزبه بهت بده تا سرگرم بشی .  
24 تير 1392

پنجشنبه 20تیر

پنجشنبه 20 تیر روز ،  سردرد و سرگیجه بدی گرفتم . از شدت درد به خودم میپیچیدم. توی وروجک هم یه جا واینمی ایستادی و همش نگران بودم بلایی سرخودت  بیاری . از شدت سردرد روی زمین افتاده بودم و با شالم سرمو بسته بودم.تو هم فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم ،میخواستی شالو باز کنی بعدش هم که شروع به کندن موهای من کردی.با بدبختی زنگ زدم به خاله آرزو که بیان پیش ما تا تو بلایی سرخودت نیاری. دست عمومحمدحسین درد نکنه اومد دنبالمونو رفتیم خونه خاله آرزو. البته به تو حسابی خوش گذشت و کلی ورجه وورجه کردی. همون روز قبل از اینکه حالم بد بشه گذاشتم جلوی سدی که باباروزبه برای تلویزیون درست کرده و رفتم توی آشپزخونه. وقتی برگشتم دیدم رفتی روی مبل ن...
23 تير 1392

یکسال گذشت

عزیزم یکسال با تمام فراز و نشیبش گذشت. دیشب که خواب بودی عاشقانه نگات کردمو بوییدمت.فینتالی کوچیک مامان الان برای خودش یه مرد شده. الهی قربون قدت بشم.تمام این یکسال هرشب که خوابوندمت توی گوشهای کوچولوت آیت الکرسی میخوندم که خدا مواظبت باشه و همیشه سلامت باشی عشق من. نازنینم چندوقته که وقتی از سرکار میام حسابی بیتابی میکنه و حتی فرصت شستن دستامو نمیده. تمام مدت توی بغلمی. شبها اگه پیشت باشم خیلی آروم بخواب میری ولی به محض بلند شدن از کنارت بیقراری میکنی.من هم کنارت دراز میکشم تابخواب بری.عزیزم تو هم با اون دو دوست کوچیکت دست منو میگیری و نوازش میکنی تا بخواب بری.دیشب سرتو روی مچم گذاشتی و خوابیدی.بااینکه درد میکرد اعتراضی نداش...
18 تير 1392

بی قراری ایلیا

قربونت بشم عزیزم ، ببخش که ساعت طولانی پیشت نیستم. دیروز عصر با مادرجونت داشتیم میرفتیم بیرون که توی محوطه شهرک کمی بگردیم و خرید هم بکنیم.لباست رو پوشوندم بعد که لباس پوشیدم ،کلی گریه کردی که بغلت کنم.توی کالسکه هم نمیرفتی،فکرمیکردی باز هم میخواهم بذارمتو برم.تا موقعی که دم آسانسور نرفتیم حاضر نشدی از بغلم بیای پایین. دیشب هم توی خواب خیلی بیقراری کردی.تا موقعی که بغلم بودی آروم بودی، وقتی میذاشتمت توی رختخوابت گریه میکردی.نارت خوابیدم،دستمو با دو دست کوچولوت گرفته بودی و نوازش میکردی.آروم که شدی خواستم جابجا شم دوباره گریه کردی و سر کوچولوی خوشگلتو گذاشتی توی بغلمو آروم خوابیدی. اینقدر دلم سوخت که خواستم مرخصی بگیرم.ولی چاره ا...
11 تير 1392

اولین دندون

هفته دوم خرداد،بعد از اومدن باباروزبه،مادرجون و پدرجونت از رشت اومدن و چندروزی تهران بودند.تو هم از اینکه دور و برت شلوغ بود ذوق میکردی.یه روز باهم به دریاچه و یه روز هم به آبشار رفتیم. یه روز هم خونه ی دایی باباروزبه رفتیم که از بس که شیطونی کردی شرمندمون کردی از اتفاق های بسیار مهم این ماه ، دندون درآوردنت بود عزیز دلم نیمه شعبان(٣تیر) باباروزبه خوشحال اومد توی آشپزخونه و گفت : مامان آسیه مبارک باشه، ایلیا دندون دراورده حقیقتش من از دندون دراوردن تو مأیوس شده بودم و تصیم داشتم ببرمت دندانپزشک،چون دیگه نگران شده بودم بازهم فکر کردم که بابا اشتباه میکنه. تا اینکه ظهر دست کشیدم روی لثه ات و دیدم بله بالاخره فینتالی از یک پیرم...
11 تير 1392
1